مرد بنفش

بنفش بپاش بر این خاکستر!

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شرح حال» ثبت شده است.

تغییر مخاطب

به نام خدا
صابر، بریم جلو؟
:)))

ناآدمیزاد

به نام خدا
یک سویشرت و کمی موسیقی، همراهم آمدند تا تنها نباشم در این هیاهوی خیس. خیابان پر شده بود از صدای بارانی که مزاحم خیلی‌هاست. همان‌هایی که تا صدایش را می‌شنوند می‌روند گوشه‌ای کز می‌کنند و سر و صورتشان را می‌پوشانند تا مبادا شاخشان به شاخ باران گیر کند!
فروشنده‌ها را که نگو! به خونش تشنه‌اند! آخر باران با آن‌ها پدرکشتگی دارد؛ مشتری‌ها را چنان فراری داده که با برف سال بعد هم بازنگردند. صدای پای باران برای آن‌ها مثل صدای مهمانِ ناخوانده‌ی مزاحمی‌ست که کل زندگی‌اش را مشغول چتربازی‌ست.
در این میان دیوانه‌ها خیلی خوش‌‌حال بودند؛ شاید چون دل به دل راه دارد و دیوانه چو دیوانه بیند خوشش آید. صدای خنده‌هاشان به چک چک باران اجازه‌ی عرض اندام نمی‌داد اصلاً. این‌ها منتظرند تا قطره‌ای از آسمان ببارد تا خیابان‌های شهر را اپیدمیک‌وار، مبتلا به خود کنند. همان سربه‌زیرهای دیروزند که امروز سربه‌هوا شده‌اند و از باران بوسه ‌می‌جویند!
راستی خبری از آن پیرمردهای سیه‌دلِ نظمیه‌چی‌مسلک هم نبود که بگویند: بند می‌آید.
جای شما خالی :)
این هم یکی از همراهان پررنگم بود:
چارتار - باران تویی [کیفیت بالا]
چارتار - باران تویی [کیفیت معمولی]

بزن بریم

به نام خدا
بارون شدیده! نمی‌خوام دل کسیو آب بندازم یه وقت؛ می‌رم تا خودمو ببرم بیرون :))))

صبح جمعه

به نام خدا
با سلام و صبح به خیر :|
آغاز تغییرات رو به خودم و بانیان این تغییرات تبریک و تهنیت عرض می‌کنم :)

اعترافی کوچک

به نام خدا
ناموصن اون‌جوری نگاه نکن :| اعتراف ندیده‌ی بدبخت :||
یه دوره‌ای بالاخره بود - که هر کسی تجربه‌شو داره و اگه بگه نه زر زده :| - جوون بودم، جاهل بودم [اسیرِ دل نبودم اگه عاقل بودم من؛ عقبیا صدا بشکنا کمه ها] یه کم همچین زیادی الکی خاطرخواه شدم :/ به قیافه‌ی نداشته‌م نمی‌آد ولی کاریه که شده دیگه حالا.
یه 9 ماهی بود مسیر یه طرفه‌ای رو طی کردم که آخرش خسته شدم دیگه. ینی ببین، به معنای واقعی کلمه له شدم. به این نتیجه رسیدم این قدر که من عادت دارم خودمو دست پایین بگیرم برای یه سری وسیله‌ی خودبزرگ‌بینی می‌شه و به قول همشهریای عزیز: «فِک کرده توو عنش نخود پیدا کرده، سِنگِله» :|
چقدر پوکر شدم این مدت :( بعدش این که ... چی بگم خب :-" فراموشش کردم. بعد از اون یه جوری شدم. این یه جوری بودنه کمی آزار دهنده‌س.
دل بستن برام غیر ممکن شده. حتی می‌ترسم. خدا رو هزار مرتبه شکر که فازم دیسلاو نشده البته :(((( هیچوقت فاز این عده رو نمی‌فهمم و نمی‌خوام هم بفهمم. یکی داد می‌زنه و توی ترانه از «عکس تلگرامشو هی عوض می‌کنه» می‌گه بعد شنونده هم باید عررررر عرررر گریه کنه لابد :/ به هیچ وجه نمی‌فهمم.
حالا هم که دوستان لطف کردن و اوج معرفتشونو نشونم دادن و کاملاً شدم یه موجود منزوی بی‌خاصیت که صبح تا شب توی خونه‌س. شاید یه ذره کمکم به خونواده بیش‌تر شده باشه و یه امتیاز مثبت برام باشه اما هنوزم دارم برای بقیه زندگی می‌کنم. این اصلاً خواسته‌ی خود من نیستا؛ ینی حالم بهم می‌خوره از این که برای خودم نباشم اما عادت کردم به این وضعیت.
کاش مثل این داستانای باورنکردنی یکی بیاد و یهویی سر راهم سبز شه از این وضعیت گُهی نجاتم بده. انزجار، انزجار، انزجار.
بازم خدا رو شکر. خدا هست، مامان هست، نفس هست، محبتای ویران‌کننده‌ی اخوی بزرگمون هم چاشنی شده. شیرینِ شیرین اصن! بازم خوشبخت‌تر از خیلیام :))

هر از چند گاهی

به نام خدا
بد نیست بشنویم:
بهرام - منو ببخش

انقدر باحاله که

به نام خدا
متالیکا رو میگم! یه آهنگ جدیدی دارن به اسم here comes revenge اولش میگه:
little grave i'm grieving, I will mend you
sweat revenge I'm dreaming, I will end you
انقدررررررر تأثیرگذاره که می‌‌‌‌‌خوام پاشم برم یکیو بکشم هر چند خیانتی در کار نیست :|
حالا از این که بگذریم، چرا تکرار تمومی نداره؟! ناموصن، پابوسن، چرا آخه؟! کی پاسخگوئه؟! تا کِی من بشینم جلوی صفحه‌ی لعنتی رایانه و با آهنگایی که بیش‌تر از صدبار گوش دادم هدبنگ بزنم و الکی وانمود به شادی کنم؟! خستما میدونی، ولی این خستگی ریشه‌ی وراثتی داره :| پس جدی نمی‌گیرمش. زندگی جالبیه. سختیاش تموم می‌شه خب. همه چی که همینجوری نمی‌مونه. اصن قرارمون هم این نیس.
حافظا دهانت سرویس باد! چندین قرن گذشته و هنوز «ما ز یاران چشم یاری داشتیم/خود غلط بود آن‌چه می‌پنداشتیم» مصداق داره :)) رفیقی که سه روز یه سلام هم بهت نکنه، رفیقه؟!؟!