ناآدمیزاد
مرد بنفش ۱۹۸
به نام خدا
یک سویشرت و کمی موسیقی، همراهم آمدند تا تنها نباشم در این هیاهوی خیس. خیابان پر شده بود از صدای بارانی که مزاحم خیلیهاست. همانهایی که تا صدایش را میشنوند میروند گوشهای کز میکنند و سر و صورتشان را میپوشانند تا مبادا شاخشان به شاخ باران گیر کند!
فروشندهها را که نگو! به خونش تشنهاند! آخر باران با آنها پدرکشتگی دارد؛ مشتریها را چنان فراری داده که با برف سال بعد هم بازنگردند. صدای پای باران برای آنها مثل صدای مهمانِ ناخواندهی مزاحمیست که کل زندگیاش را مشغول چتربازیست.
در این میان دیوانهها خیلی خوشحال بودند؛ شاید چون دل به دل راه دارد و دیوانه چو دیوانه بیند خوشش آید. صدای خندههاشان به چک چک باران اجازهی عرض اندام نمیداد اصلاً. اینها منتظرند تا قطرهای از آسمان ببارد تا خیابانهای شهر را اپیدمیکوار، مبتلا به خود کنند. همان سربهزیرهای دیروزند که امروز سربههوا شدهاند و از باران بوسه میجویند!
راستی خبری از آن پیرمردهای سیهدلِ نظمیهچیمسلک هم نبود که بگویند: بند میآید.
جای شما خالی :)
این هم یکی از همراهان پررنگم بود: