مرد بنفش

بنفش بپاش بر این خاکستر!

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ادب» ثبت شده است.

ناآدمیزاد

به نام خدا
یک سویشرت و کمی موسیقی، همراهم آمدند تا تنها نباشم در این هیاهوی خیس. خیابان پر شده بود از صدای بارانی که مزاحم خیلی‌هاست. همان‌هایی که تا صدایش را می‌شنوند می‌روند گوشه‌ای کز می‌کنند و سر و صورتشان را می‌پوشانند تا مبادا شاخشان به شاخ باران گیر کند!
فروشنده‌ها را که نگو! به خونش تشنه‌اند! آخر باران با آن‌ها پدرکشتگی دارد؛ مشتری‌ها را چنان فراری داده که با برف سال بعد هم بازنگردند. صدای پای باران برای آن‌ها مثل صدای مهمانِ ناخوانده‌ی مزاحمی‌ست که کل زندگی‌اش را مشغول چتربازی‌ست.
در این میان دیوانه‌ها خیلی خوش‌‌حال بودند؛ شاید چون دل به دل راه دارد و دیوانه چو دیوانه بیند خوشش آید. صدای خنده‌هاشان به چک چک باران اجازه‌ی عرض اندام نمی‌داد اصلاً. این‌ها منتظرند تا قطره‌ای از آسمان ببارد تا خیابان‌های شهر را اپیدمیک‌وار، مبتلا به خود کنند. همان سربه‌زیرهای دیروزند که امروز سربه‌هوا شده‌اند و از باران بوسه ‌می‌جویند!
راستی خبری از آن پیرمردهای سیه‌دلِ نظمیه‌چی‌مسلک هم نبود که بگویند: بند می‌آید.
جای شما خالی :)
این هم یکی از همراهان پررنگم بود:
چارتار - باران تویی [کیفیت بالا]
چارتار - باران تویی [کیفیت معمولی]

بال بال

به نام خدا

روزی به آسمانت، آسمان شهر خرابت پرواز کن؛ پر باز کن. به روشن‌ترین خاکستر وجودت کورسوی بنفش امید را ببین. قصه‌ای دگر از پروانگی، از جنس دوبارگی!
آغاز کن بال بال زدن را نه در منجلاب چشمان مردم که بر آبی بی‌انتهای دریای بالای سرت.
«ژرف آژنگ»