به نام خدا
ناموصن اونجوری نگاه نکن :| اعتراف ندیدهی بدبخت :||
یه دورهای بالاخره بود - که هر کسی تجربهشو داره و اگه بگه نه زر زده :| - جوون بودم، جاهل بودم [اسیرِ دل نبودم اگه عاقل بودم من؛ عقبیا صدا بشکنا کمه ها] یه کم همچین زیادی الکی خاطرخواه شدم :/ به قیافهی نداشتهم نمیآد ولی کاریه که شده دیگه حالا.
یه 9 ماهی بود مسیر یه طرفهای رو طی کردم که آخرش خسته شدم دیگه. ینی ببین، به معنای واقعی کلمه له شدم. به این نتیجه رسیدم این قدر که من عادت دارم خودمو دست پایین بگیرم برای یه سری وسیلهی خودبزرگبینی میشه و به قول همشهریای عزیز: «فِک کرده توو عنش نخود پیدا کرده، سِنگِله» :|
چقدر پوکر شدم این مدت :( بعدش این که ... چی بگم خب :-" فراموشش کردم. بعد از اون یه جوری شدم. این یه جوری بودنه کمی آزار دهندهس.
دل بستن برام غیر ممکن شده. حتی میترسم. خدا رو هزار مرتبه شکر که فازم دیسلاو نشده البته :(((( هیچوقت فاز این عده رو نمیفهمم و نمیخوام هم بفهمم. یکی داد میزنه و توی ترانه از «عکس تلگرامشو هی عوض میکنه» میگه بعد شنونده هم باید عررررر عرررر گریه کنه لابد :/ به هیچ وجه نمیفهمم.
حالا هم که دوستان لطف کردن و اوج معرفتشونو نشونم دادن و کاملاً شدم یه موجود منزوی بیخاصیت که صبح تا شب توی خونهس. شاید یه ذره کمکم به خونواده بیشتر شده باشه و یه امتیاز مثبت برام باشه اما هنوزم دارم برای بقیه زندگی میکنم. این اصلاً خواستهی خود من نیستا؛ ینی حالم بهم میخوره از این که برای خودم نباشم اما عادت کردم به این وضعیت.
کاش مثل این داستانای باورنکردنی یکی بیاد و یهویی سر راهم سبز شه از این وضعیت گُهی نجاتم بده. انزجار، انزجار، انزجار.
بازم خدا رو شکر. خدا هست، مامان هست، نفس هست، محبتای ویرانکنندهی اخوی بزرگمون هم چاشنی شده. شیرینِ شیرین اصن! بازم خوشبختتر از خیلیام :))