دگربار شیخُنا
مرد بنفش ۱۸۴
به نام خدا
نقل است از روزی که شیخ بسیار شوخ گشته بود و از فرط کثافت در مناطقی از پوستش مگسهایی بزم برپا نموده بودند. آن تاریخمرد از وضعیت خود هیچ رضایتی نداشت و نیز از آن رو که همسرش بسیار او را متلک میانداخت هنگام کار در مزرعه پس از لَختی خیرگی به اعماقِ افقهای دوردست، به خویش آمد و با خیش رفت. به خانه که رسید عربده سر داد: ضعیفه، طاس مرا بیاور. همسر شیخ تاس منچ شیخ را بیاورد؛ شیخ که از دیدن این لحظه چیزی جز چهرهای پوکرگونه برای نمایش نداشت، تاس را از ایشان بگرفت و راهی حمام گشتندی.
در خزینه که وارد شد این سو را دید لیفش نبود، آنسو را دید لیفش بود. وی که رفیق حمام و گلستانی در برش نبود، غمگینانه شروع به زمزمهی آن نغمهی معروفِ «همین امشب میزنم ریشمو» نمود و با زدن تحریرهایی دور از انتظار هنگام وِرسِ «دریا دریا دریا» حال و هوایی نو به موسیقی زمان خویش بخشید.
روایت است هر بار که مشتی آب بر بدن خود میریخت، از فرط اسیدی بودن PH چرکهایش زمینِ حمام نیم وجب فرو میریخت.
آنگاه که برای ماساژ رهسپار شد، یکی از ماساژورها فریاد زد: خُـــــــشک. در این لحظهی تاریخساز که شیخنا فرمود: «خشک نه، با کَف» تمامی حضار از خنده دچار حرکات دودی شدید عضلات روده شدند و یکی از آنها در دم به علت پارگیِ کولونِ پایینرو دار فانی را فانیگونه وداع گفت.
راوینوشت: توجه شود در این حادثهی فراموش ناشدنی شیخ باعث و بانیِ یکی از دیالوگهای فیلم سینمایی «سن پطرزبورگ» شد.
شوخ: چِرک، کثیف
خیش: ابزاری جهت زراعت.
لَختی: لحظهای
طاس: کاسه [در قدیم رسم بود برای رفتن به حمام خزینهای، با خود طاس میبردند تا بر خود آب بریزند برای شستوشو]
وِرس: قسمت [به قسمتهایی از ترانه گفته میشود]
نظرات (۲)